اعتراف.
نوشتن این مطلب خیلی برایم سخت بود, چند روزی داشتم بهش فکر میکردم که اصلن لزومی دارد بنویسم یا نه, ولی باز دیدم که همیشه نوشتن علاج بوده برای من, وقتی در مورد چیزی مینویسم دیگر دردش برایم کم میشود, انگار دیگر تنها درد من نخواهد بود, بنابراین تصمیم گرفتم اعتراف بزرگم را اینجا به ثبت برسانم و بگویم سالها عاشق مردی بودم که هیچ وفادار نبود, دقیقن نمیدانم از کی متوجه شدم که بهم وفادار نیست اما متوجه شدم و نتوانستم جلوی چیزی را بگیرم نه اینکه دیگر عاشقش نباشم و یا اینکه او وفادار باشد, هیچ کدام انگار دست من نبود فقط باید با این موج میرفتم تا کجا دقیق نمیدانم اما دل دادم و رفتم, رفتم و هر روز شاهد عاشقانههایش برای زنهای دیگر بودم, فرقی نمیکرد زن متاهل, شهرستان, کوچه بغلی, فامیل, همسایه, همکار و الی…. مردی بود که دلش با تمام زنهای دنیا بود, واژههای عاشقانه را نثار تمام زنها میکرد, ولی همچنان ادعا داشت مرا میخواهد, اوایل خیلی این خواستن شیرین بود, جنس خواستناش فرق داشت با بقیه مردها, یه طوری دوستت داشت که انگار دنیا به آخر رسیده و فقط تو هستی و او, یه طوری نگاهت میکرد که ذوب میشدم در نگاهش, یه طوری بهت توجه میکرد که احساس میکردی تمام او شدهای, شاید همین رفتارها بوده که این چنین دلبستهام کرده و پاگیر در تمام این سالها, اما یه روز سرد زمستان متوجه شدم که زن دیگری را نیز همینقدر عمیق و همینطور عاشقانه میخواهد و آنجا بود که دل دل کردم برای این عشق, اما دل بود دیگه بقول رادیو چهرازی : آدم چطوری به دلش حالی کنه اشتباه شده.. اما کاش این پایان ماجرا بود, کاش همین یکبار بود آدم دست کم میتوانست چشماش را ببند و به خودش دلداری بدهد که همه اشتباه میکنند , آدمیزاد اصلن بدنیا آمده که اشتباه کند و بگوید اشکالی ندارد, اما بارها و بارها این اتفاق افتاد تا روزی که مطمئن شدم با مردی طرف هستم که وفاداری و تعهد در زندگیش معنای ندارد, انگار طی سالهای زندگیش یاد نگرفته, و هیچ پیوندی با این واژهها ندارد, و سهم من از این مرد چی میتواند باشد, عشقی که نثار همه میکند, دوست داشتنی که به پای همه میریزد, نمیدانم, چطوری میشود تو این رابطه ماند و خوشحال بود, چطور میشود در رابطهی ماند که میدانی زنهای زیادی هم در این رابطه هستند, تا قبل از تمام این اتفاقات همیشه برایم جای سوال بود که چطور زنی میدانست شوهرش, نامزدش, پارتنرش بهش خیانت میکند و باز با او هست, باز در کنارش هست, همیشه برایم جای سوال بود, تا اینکه خودم در این پروسه قرار گرفتم و باید انتخاب میکردم, انتخاب بین مردی که دوستش داشتم و مردی که بهم وفادار نبود, انتخاب سختی هست زیرا این دو مرد یکی هستند مردی که من عاشقانه دوستش دارم مرد وفاداری نیست, و حالا که دارم این را مینویسم میدانم هیچ چیز سختتر از این نیست که بدانی مردی که دوستش داری بهت وفادار نیست, و کاری هم نمیتوانی بکنی, کاری نمیتوان کرد, چون جنس آدمها با هم فرق دارد و هر کسی یه راهی را انتخاب میکند برای خودش, من نه قاضی هستم نه مظلوم, من فقط دارم گوشهی کوچیکی از اتفاقات زندگیم را مینویسم برای بعدها, برای روزهای که دیگر شاید یادم رفته باشد عاشق بودم, عاشق مردی که بهم وفادار نبود, مینویسم شاید زنی همدرد من باشد و بخواند و بداند که در این دنیا تنها نبوده و احساس بدی نداشته باشد, زیرا که عشق مقدس هست, دوست داشتن مقدس هست, مهم نیست چه کسی را دوست داری یا عاشق چه کسی هستی مهم تجربه کردن آن حس بوده, مهم لمس آن احساس بوده, مهم این بوده که بارها و بارها قلبت برای کسی تپیده, حالا او هر طوری که هست دیگر مسئول رفتارهایش تو نیستی, فقط میتوانیم ببخشم و دعا کنیم که این گونه مردان اگر با زنهای دیگری آشنا شدن دست کم یاد بگیرند دورغ نگویند, وفادار باشند و متعهد…
دیدگاه خود را ثبت کنید